لالایی ...

لالایی ...


عروسکم بخواب لالا

همین حالا همین حالا

بخواب که دلتنگم

بخواب که بی تابم


عروسکم بخواب لالا

همین حالا همین حالا

بخواب که بی رنگ شه همه دنیام

بخواب که آروم شه همه رویام


عروسکم بخواب لالا

همین حالا همین حالا

بخواب که شب هامون بی اثر شن

بخواب که ستاره هامون در به در شن


عروسکم بخواب لالا

همین حالا همین حالا

بخواب که فردا را دوباره تکرار کنیم با هم

بخواب که روزها را فردا کنیم با هم


عروسکم بخواب لالا

همین حالا همین حالا

بخواب که منم خواب شم با تو

بخواب که منم بی درد شم با تو


عروسکم بخواب لالا

همین حالا همین حالا


قطره ی دریایی

قطره ی دریایی


تویی آن دریای بی نشان

منم آن قطره های بی پروای باران

نرم نرمک میرم تا دریای وجودت

آهسته آهسته می جویمت با هر فرود قطره هایم

آرام می گیرم بر روی موجهای بی قرارت


می نشینم آرام آرام بر قلب دریایی تو

تا خیس شود همه قطره های بارانی وجودم از تو

می روم تا سر حد جنون با هر موج احساس تو

می شویم همه خستگیهای سفرم را با حس خوب بودن تو


گر چه در درونت محو می شوم اما

در انتها من نیز چون تو دریا میشوم

با هر موج تو تا بی نهایت جوانه روح می روم

در هر آرامش دریایی تو با سرمستی همسفر میشوم


وای خدایا چه بی انتهاست دریای روحت

و چه زیباست نهایت قطره باران بودن در دریای احساس تو

و سرانجام می مانم با دل دریایی تو

تا سرافرازانه شوم قطره ی دریایی تو

بهارانه

بهارانه


بیا برویم بی بهانه تا بهارانه شویم در عطر بودنمان

سرخوشانه خیس شویم در قطرات باران رویای احساسمان

رقص کنان شکوفه دهیم در دل بهار ذهنمان


بیا بنویسم بی تکرار روحمان را بر روی سرشاخه درختمان

سرسبزانه جوانه زنیم بر پیوستگی جاودانه بودنمان

بی باکانه جشن برپاکنیم شبی را برای تولد بهارانه امان


بیا دعا کنیم برای رنگین کمان شادیهایمان

سرافرازانه یاد آور باشیم سرزندگی پیروزی هایمان

سبک بالانه به پرواز در آوریم بال های اوج گیری هایمان


بیا بسوزانیم در این انتها خاکستر های نبودنمان

بی خیالانه خط بزنیم همه فراموشکاریهایمان

بی صبرانه دور بریزیم سرودهای نفرت انگیزمان



بی بازگشت ...

بی بازگشت ...


وقتی رفت 

زندگی در خود فرو رفت

نفس ها در سینه حبس شد

حس خوب بودن به انتها رسید

بهار بی تابانه به انتظار زمستان نشست

پل های معلق طناب هاشان پوسید

بوسه ها طعم مرگ احساس گرفت

کوهها بلندی از دست دادند

منظره ها به رنگ خاکستری در آمدند

اشک ها بی صدا به بارش افتادند

دردها بی حس کننده شدند


وقتی رفت

همه بی گناهی را با خود شست

اعتماد را از لغتنامه ها محو کرد

حرف را به سخره واداشت

شعور در خود بازماند

ناپاکی عاطفه را رواج داد

کلید قفل قلب ها را ربود

ثمره عشق را در نطفه خفه کرد

پاکی را به آب رود سپرد


وقتی رفت

امید را با خود همراه کرد

رویا را نافرجام گذاشت

خواب را بر چشمها حرام نمود

سرگشتگی را به سراغ افکار فرستاد

ویرانی را بر روح پیروز ساخت

گلایه را بر دل حاکم کرد

سیاهی شب بی ستاره را به ارمغان آورد

همه را در اوج نبودن رها کرد


وقتی رفت

جدایی به خود اجازه بازگشت داد

تنهایی باز سر بر آورد

آرامش سکوت کرد

تولد دوباره به خاک سپرده شد

بغض بیمارگونه راه تنفس را بست

ماهی قرمز رقص زیر آب را فراموش کرد

گل ها عطر بودن را از دست دادند


وقتی رفت ...

دلا...

دلا...


دلا چرا دگر ناله کم می کنی

زحال خود مرا دگر خبر نمی کنی

دلا مگر مرا فراموش کرده ای

یا اینکه مرا ز شهر خویش دست به سر کرده ای

دلا چرا ز اشک خود مرا ندا نمی دهی

ز قصه های ناخوانده ات مرا دگر خواب نمی کنی

دلا مگر مرا ز خود رانده ای

یا اینکه مرا مهمان ناخوانده دیده ای

دلا دلم تنگ دل تنگت است

دلا دلم دلتنگ تنگ بلورت است

دلا دلم دلتنگ فوران موج های تبلورت است

دلا دلم دلتنگ احساس تولدت است ...