این روزها ...

این روزها ...


این روزها آسمان ابریست بی هیچ بهانه ای برای باریدن

درون سینه اما بارشیست چنان که صبر ندارد


این روزها سرمای زمستان را بیشتر حس می کنم

سرمایی که درعین نبودنش تنم را میلرزاند


این روز ها به هیزم شکن پیر بگویید نیمه جانیست در من

با تبرش به سراغ روح رنجورم نیاید


این روز ها به نزدیکانم بگویید بغضهایم را فرو برده ام

وکالبدم مسموم از زهر آگین ترین شان  ، برایم پادزهر بسازید


این روزها نوشته هایم سراسر عطر درد دارد

به راهیان ابریشم بگویید همه را با خود ببرند و بسوزانند


این روزها خودم را در خودم گم کرده ام

به دلدار بگویید راهم را با ریزه های نان نشان گذاری کند


این روزها صدای پای بهار را می شنوم

لیک تن خشکیده ام لبریز از شکوفه های بهاری نیست


این روزها مراقب باش که با عشقت برایم قفس نبافی

که هم اینک در قفس تن خود اسیری بیش نیستم


این روزها با احساس زیبایت برایم بال پرواز بساز

بگذار با احساس تازه متولد شده ام پرواز را بیاموزم

و...

اوج بگیرم تا بی نهایت


(با تشکر از عزیزی که متن را برایم ویرایش کردند)