یلدا شبم

یلدا شبم


یلدا

شبم سیاه است

وای تقصیر تو نیست سیاهی

سیاهی از آن دل من است 


با کودکانی سوخته در کلاس

با نوجوانانی له شده در راه نور


با جوانانی زبان بسته زیر خروارها خاک گور

با زنانی سر نسپرده به ذلت در کنج زندان زور


با کودکانی سر در خیابان به دنبال یک لقمه نان

با دخترکانی جگرسوخته سرسپرده به مردان بی تاب برای گذران زندگی


با شیخی تحریک شده از بدن سوخته دخترم بی سرپوش

با وزیری بی خبر از مدرسه هایش

شاکی از بی خبری به خاطر گزارش دیر به هنگام خبرنگاران صدا و سیما


با نماینده ی مردمم تشویق کننده ازدواج با ساعتی معلوم

با ادعایش برای در خدمت بودن خواهرانش در پی درخواستی منفور


با رفتن طلایم از خاک برای بوسیدن بی باک

با حرام دانستن مرغ به دنبال گرانی حیوان بی پرواز


آخ چه بگویم یلدا

کاش معنای

«پایان شب سیه سپید است»

را می دانستم

تو می دانی این شب کدام شب است که پایانش سپید است ؟

بی شک آن شب تو نیستی


وای یلدایم

بگو

«بعدِ نومیدی، بسی اُمیدهاست ..... از پسِ ظلمت، دو صد خورشیدهاست.»

کدامین امید کدامین خورشیدها !!!

منظور آن بی نواست ؟؟؟؟ ...


رنگ و نقش

رنگ و نقش


قدم زد در دفتر نقاشی زندگی اش و درد آغاز شد

درد بودن

درد ماندن

درد رفتن


رنگ ها همه تیره در این دفتر

ولی کدامین رنگ انتخاب او بود این میان


نقش ها همه تعیین شده از قبل در این نقاشی ها

کدامش نقش او بود در این میان


پرتره ای آن چنان سیاه میان همه نقش ها نمودار

که چشم سیاهی رفت از دیدار آن


دست و پا شاید دراز تر از طول عمر

زلفانش رباینده هر چه گرد و غبار


از همه روشن تر آن میان

صورتی بود بس ناهموار


با کدامین مداد کشیده بود این نقش را

خود مانده بود گیج در انتها


در سایه این نقش انگشت ها همه

نشانه رفته بود به نگارگر نافرمان


که این بود همه هنرت

ای صورت گر بی اعتبار؟!


بیچاره مانده بود در این میان

کدامین دستی کشیده است این بی قوار؟!


او فقط نقش را حمل می کرد تا بی انتها

تصمیم نقش با او نبود بی چون و چرا


لیک همه تهدید ها

همه سرزنش ها از آن او بود در این میان


این میان یعنی میان زندگی

یعنی گیر کردن بین دو انتها


یعنی بی سرانجام

یعنی نقش های بی سرنوشت


او مانده بین این همه انگشت ها

این همه تقصیر ناکرده سرشت


لیک کو چشمی که ببیند روح او

کو گوشی که بشنود فریاد او


کو دستی که برباید اندوه از ذهن او

کو آغوشی که گرم کند قلب او


تنها تنها مانده است در میان دفترش

دفتری که نامش نهادند رنگ و نقش