جاودانگی ماندگار...

جاودانگی ماندگار...


ای اشک دونه دونه

بی صدا ببار

تنم را پاکی ببخش

روحم را آرامش هدیه کن

می خواهم برایم دریا بسازی

می خواهم غرق شوم در خودم

آخ می خواهم بمانم در خودم

صدایم نکنید

رویایم را ویران نسازید

آرزویم را به باد فنا ندهید

من در من تنیده شده ام

من در من رویا شده ام

برایم نسخه نپیچید

که بیمار نیستم

تنها مانده ام در خودم


ای اشک دونه دونه

بی صدا ببار

کس نداند که در دل شب

چه رازهاست بین من و تو

تو بی صدا میباری

من بی صدا می شکنم

تو روان می شوی

سرخی چشم در سحرگاه ماندگار می شود

من روان می شوم

سرخی دلم به وقت وداع جاودانه می شود


ای اشک دونه دونه

بی صدا ببار

جاودانگی برایمان ماندگار می شود


این روزها ...

این روزها ...


این روزها آسمان ابریست بی هیچ بهانه ای برای باریدن

درون سینه اما بارشیست چنان که صبر ندارد


این روزها سرمای زمستان را بیشتر حس می کنم

سرمایی که درعین نبودنش تنم را میلرزاند


این روز ها به هیزم شکن پیر بگویید نیمه جانیست در من

با تبرش به سراغ روح رنجورم نیاید


این روز ها به نزدیکانم بگویید بغضهایم را فرو برده ام

وکالبدم مسموم از زهر آگین ترین شان  ، برایم پادزهر بسازید


این روزها نوشته هایم سراسر عطر درد دارد

به راهیان ابریشم بگویید همه را با خود ببرند و بسوزانند


این روزها خودم را در خودم گم کرده ام

به دلدار بگویید راهم را با ریزه های نان نشان گذاری کند


این روزها صدای پای بهار را می شنوم

لیک تن خشکیده ام لبریز از شکوفه های بهاری نیست


این روزها مراقب باش که با عشقت برایم قفس نبافی

که هم اینک در قفس تن خود اسیری بیش نیستم


این روزها با احساس زیبایت برایم بال پرواز بساز

بگذار با احساس تازه متولد شده ام پرواز را بیاموزم

و...

اوج بگیرم تا بی نهایت


(با تشکر از عزیزی که متن را برایم ویرایش کردند)


بیان ندارد !!!

بیان ندارد !!!!


گاهی اشکهایم آن قدر گرمند که نیازی به بهانه ندارند

گاهی دلتنگیهام اون قدر زیادند که نیازی به گفتن ندارند


توی اون گاهی ها کنارم باش

توی چشمام نگاه کن

و از سکوتم بدان حالم نیازی به بیان ندارد


توی اون گاهی ها فقط بزار صداتو بشنوم

بزار حس کنم که هستی

خواب را بهانه نکن

فقط چند لحظه بیشتر برایم وقت بزار

و از خدانگهدارم بدان که ماندنت نیازی به بیان ندارد


توی اون گاهی ها احساسم کن

تمام قلبتو برام هدیه بیار

بزار حس کنم که واقعا برات نفسم

و از حسم بدان که نفست نیازی به بیان ندارد

دایره مرگ ...

 دایره مرگ ...


تنم سرد و روحم تب دار از حس نبودن

سرم دردناک و قلبم بی حس از حس نبودن


نبودن با خودم

با روحم

با قلبم


راه می رم تکرار در تکرار

می خورم می خوابم حرف می زنم

باز تکرار در تکرار


گیر کرده ام در دایره مرگ

مرگ احساس مرگ عشق مرگ زندگی


خدایا بشکن این دایره را که من در من اسیرم

خدایا بشکن این دایره را که من با خود درگیرم



رنگ و نقش

رنگ و نقش


قدم زد در دفتر نقاشی زندگی اش و درد آغاز شد

درد بودن

درد ماندن

درد رفتن


رنگ ها همه تیره در این دفتر

ولی کدامین رنگ انتخاب او بود این میان


نقش ها همه تعیین شده از قبل در این نقاشی ها

کدامش نقش او بود در این میان


پرتره ای آن چنان سیاه میان همه نقش ها نمودار

که چشم سیاهی رفت از دیدار آن


دست و پا شاید دراز تر از طول عمر

زلفانش رباینده هر چه گرد و غبار


از همه روشن تر آن میان

صورتی بود بس ناهموار


با کدامین مداد کشیده بود این نقش را

خود مانده بود گیج در انتها


در سایه این نقش انگشت ها همه

نشانه رفته بود به نگارگر نافرمان


که این بود همه هنرت

ای صورت گر بی اعتبار؟!


بیچاره مانده بود در این میان

کدامین دستی کشیده است این بی قوار؟!


او فقط نقش را حمل می کرد تا بی انتها

تصمیم نقش با او نبود بی چون و چرا


لیک همه تهدید ها

همه سرزنش ها از آن او بود در این میان


این میان یعنی میان زندگی

یعنی گیر کردن بین دو انتها


یعنی بی سرانجام

یعنی نقش های بی سرنوشت


او مانده بین این همه انگشت ها

این همه تقصیر ناکرده سرشت


لیک کو چشمی که ببیند روح او

کو گوشی که بشنود فریاد او


کو دستی که برباید اندوه از ذهن او

کو آغوشی که گرم کند قلب او


تنها تنها مانده است در میان دفترش

دفتری که نامش نهادند رنگ و نقش