نوشته های دور 12

شب ها را می شمارم !!!


خواب به چشمانم نمی آید

خواب به چشمانت نمی آید

اگر برای لحظه ای به خواب روم کابوس می بینم

اگر برای لحظه ای به خواب روی کابوس می بینی


کابوس من تو هستی

کابوس تو من هستم


دستانم را در دستهایت بگیر تا کابوسم تمام شود

بگذار گرمی دستانت را احساس کنم

بگذار صدایت را از بی نهایت بشنوم

بگذار نور چشمانت را از دورها ببینم


خیلی وقت است که منتظر صدایت هستم تا بیایی و مرا بخوانی

و به من بگویی ماه شب چهاردهم ما را به سوی خود می خواند

و آرام صدای کوه بلند را در گوشم زمزمه کنی

و بگویی که درختها بی صدا سخن می گویند

چشمه ها آرام شده اند


بگویی تا دل من هم آرام شود


روزی خواهد آمد که سر از بالش در صبحگاه بردارم و ببینم که عاشقانه نگاهم می کنی و مرا به سوی خود می خوانی


چه صبحی است آن روز روشنایی اش روشنایی است

صبحی فرح بخش

صبحی دل انگیز

به دل انگیزی تمام دریاها و چشمه ها و کوه ها و طبیعت بکر و دست نخورده

به صفای پاک بودن و پاک ماندن

به آرامش دل من در هنگام آرام بودن و به اوج رفتن


روزی را با تو طی خواهم کرد که تمام نشدنی است به اندازه ی تمام ابدیت


از حالا به امید آن روز شب ها را می شمارم ...




نوشته های دور 11

موازی من


خدایا هوا چه قدر سنگین است !!!

در میان گلهای پرده اتاقم سایه ای از تو نشسته است

اما افسوس که تو بدلی هستی

ولی با این وجود به تو می اندیشم

به تو که موازی منی

به تو که همپای منی

به تو که در اندیشه ی منی

اما بی منی و من بی تو

ای کاش با تو بودم

سر به روی شانه هایت می گذاشتم

تو را می بوییدم

با تو پرواز می کردم

با تو به اوج می رفتم

با تو ، بودن را احساس می کردم

با تو به خدا می رسیدم

با تو اجابت می شدم

و با تو می ماندم

اما افسوس که تو در پرده ای و من بیرون پرده

افسوس که تو از ناکجاآبادی و من از کجاآباد

ولی باز هم به تو می اندیشم

اگر چه می دانم

از اندیشه ام به تو راهی نیست

می دانم که تو گذشته ای و من آینده

می دانم که پل حال را شکسته اند

می دانم که پروار شدنی نیست

می دانم که حقیقت ناگفتنی است

می دانم که وجودم گسستنی است

و می دانم که آغوشم پر ناشدنی است

از آنچه باید باشد

از آنچه باید ساخته شود

و از آنچه دوست داشتم که داشته باشم و باشم و بمانم و ببینم که چگونه موازی ها در کنار هم موازی می مانند

خدایا هوا چه قدر سنگین است !!!



نوشته های دور 10

نماز عشق


صبح وضو ساختم

آب بر صورت ریختم

دستهایم را شستم

دست آخر هم مسح کشیدم


وضویم حال دیگری داشت

آبش خون جگر بود

و بر بالای بالا بود

آنجا ایستاده بودم

تا بعدها نماز عشق بخوانم


نماز عشق اما نماز دل است

نیتش صفا

حمدش وفا

سوره اش عطا

رکوعش خشوع

سجودش تمنای عشق

قیامش قیامت

تشهدش هستی

سلامش سلامتی ...

نوشته های دور 9

دل وارونه !!!


دلا ناله کم کن که نالیدن حرام است .

دلا آه مکش که آه خاموش است .

دلا آتش مزن بر جان بی جانم

که جان سال هاست خاکستر است .

دلا زجه مکن که گوش ها برای شنیدنش کر است .

دلا آشوب مکن که آشوبگری جرم است .


صبر کن بدانم پس تکلیف من دل چیست ؟!

نه ناله ، نه آه ، نه آتش ، نه زجه و نه آشوب ؟!

پس بگو کار دل در این روزگار چیست ؟


آرام گرفتن

در به روی عشق بستن

دوری برگزیدن

تظاهر کردن

دم بر نزدن


دلا کار فلک وارونه است

پس کار تو هم وارونه شده است !!!

نوشته های دور 8

تنهایی ماندگار !!!


« در دل من چیزی است

   مثل یک بیشه ی نور

        مثل خواب دم صبح

     دورها آوایی است

     که مرا می خواند . »

چه کسی بود که مرا خواند به صبر و امید؟


مگر نمی دانست که در دریای متلاطم روی تکه چوبی بالا و پایین می روم ؟

مگر نفهمیده بود که در انتظاری کور به سر می برم ؟

مگر برایش آشکار نشده بود که از ارتفاع بی نهایت بدون چتر نجات در حال سقوط آزاد هستم ؟

مگر از من نشنیده بود که جام صبرم لبریز شده است و آنرا به امیدی لاجرعه سرکشیدم ؟


چرا می دانست ، فهمیده بود ، برایش آشکار شده بود و از من شنیده بود ...

ولی باز بدون محابا مرا می خواند .


چون به نور رسیده بود .

اصلا خود واژه نور بود .

به صبح رسیده بود .

او خود صبح شده بود .


پس باید از صبر و امید می گفت و همه رابه آن می خواند .

باید دست کوبان و پای کوبان همه را به رقص وا می داشت .

باید همه را به شوق می آورد .

باید همه را سبز می کرد .


و توانست .

و همه سبز شدند .

نور شدند .

صبح شدند .

چون همه با هم شدند .

و من تنها ماندگار شدم !!!