گاهی ...
گاهی قلبی برایت می تپد از دور
نگاهی نگرانت است از دور
سایه ای رنگارنگ است برای تو از دور
و تو هیچ نمی بینی فقط به خاطر هاله ای دور تا دور تو
گاهی صدایی برایت می لرزد از دور
در احساسی پنهانی از دور
در ذهنی ماندگاری از دور
و تو هیچ نمی دانی تنها به خاطر زندانی بودن در افکار تو
گاهی چشمی تو را می خواند از دور
دستی برایت آغوش گشوده است از دور
عشقی منتظرت است از دور
و تو هیچ احساس نمی کنی به خاطر کشتن تمام حس تو
گاهی ....
زندانی ...
درد زندانی کمبود آب نیست
وحتی درد زندانی کیفیت غذاش هم نیست
درد زندانی ندیدن گلهای سرخ توی باغچه نیست
و حتی درد زندانی قدم نزدن روی ساحل دریا هم نیست
درد زندانی اما هوای مسمومی است که اطرافش رو احاطه کرده است
درد زندانی دیوارهایی است که دور قلبش کشیدن و این دیوارها دارن نفسش رو می برن
درد زندانی متلک های زندانبانش است که بی محابا احساسش رو به آتیش می کشن
درد زندانی یکی نبودن تفکراتش با هم بندی هاشه که درکش نمی کنن
درد زندانی ...
یه کم بی حسی !!!
کجاییم ؟!
به پشت سرم که نگاه می کنم می بینم هیچی نیست فقط دویدم و دویدم بدون این که به خودم استراحت داده باشم
به آینده که نگاه می کنم یه دفعه هول برم می داره
نکنه اونجا هم هیچی نباشه و من فقط دویدم تا هر سال فقط به سنم اضافه کرده باشم ؟!
بعد منتظر شدم تا ببینم کی سال ها تموم می شن تا بگم خدانگهدار
«دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ ای هیچ، برای هیچ، بر هیچ مپیچ»
من که نفهیدم پس برای چی هی به هم می پیچیم هی به هم گیر می دیم هی از هم فاصله می گیریم هی به هم فخر می فروشیم هی برای هم نقشه می کشیم که چه جوری دل هم دیگرو بشکونیم هی به هم از پشت خنجر می زنیم هی دروغ می گیم بعدش مجبور می شیم یه دروغ بزنیم قاطیش و هی اضافش کنیم
تا حالا فکر کردین چند بار به عزیزامون گفتیم عاشقتونیم ؟!
چند بار به دلمون گفتیم نترس عاشق تو هم هستم دلت قرص تنهات نمی زارم ؟!