برادر

برادر


دلم برای برادری تنگ است که وقتی هفت ساله بودم از مدرسه که برگشتم توی یک روز سرد زمستون مادرم توی بغلم گذاشتش و گفت : این هم داداش کوچولوت مواظبش باش .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی تب می کرد من می مردم تا صبح مثل مامان و بابا بالای سرش بیدار می موندم .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی مدرسه می رفت کتابهاشو براش جلد می کردم ، خط کشی های دفترش رو براش می کشیدم براش املا می گفتم .

دلم برای برادری تنگ است که همیشه شکلات هامون رو با هم نصف می کردیم .

دلم برای برادری تنگ است که اتاقمون رو فقط با یک پرده ی گل گلی نصف کرده بودیم نه با دیوارهای ضخیم .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی کنکور داشت تا صبح منم مثل اون نخوابیدم و براش دعا کردم .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی عاشق می شد اولین کسی بودم که می فهمیدم و سر به سرش می گذاشتم .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی ازدواج کردم از غصه دو روز بعدش مریض شد فکر می کرد خواهرش برای همیشه رفته !!!

دلم برای برادری تنگ است که وقتی میگرن لعنتی امانم رو می برید غصش می شد و می گفت : باز پسر بزرگت اذیتت کرده !!!

دلم برای برادری تنگ است که وقتی سر می زدم خونه ی مامان و بابام ، سرش رو روی پاهام می گذاشت و دائم دستهای سرد مرطوبش توی دستام بود .

ولی حالا مواظب کدوم کوچولویی باشم !

کتاب کی رو جلد کنم !

موقع ناراحتی با کی درد و دل کنم !

با کی از زندگیم بگم !

با کی از غصه هام بگم !

دست کی رو توی دستام بزارم !

برادرم دوریت داره روحم رو می خوره ، داره ذره ذره آبم می کنم . این روزها حوصله ی هیچ کاری رو ندارم .

برادرم هر جا هستی فقط یک کار برای خواهرت انجام بده  سالم و خوش حال و پیروز باش .



شروع یک تولد...

دیر گاهی بود که صفحات کاغذ از دستم راحت بودند . قلمم استراحت می کرد . و من نیز در این وادی خاموشان برای احساسی که داشتم زجه و مویه می کردم . ولی ...

دو روز پیش دوستی تلنگلی به پلاستیکی که به جای شیشه روی احساسم کشیده بودم زد .

سرکی کشیدم به وبلاگش و روشن شد هر آنچه می پنداشتم خاموش شده است . به یادم انداخت که در ده سال گذشته چگونه احساسم رو به خانه فراموشان سپرده ام . واقعا احساس پیرزنی رها شده توسط فرزند ناخلفش در این خانه را داشتم ...

و اما اینک باز رها شدم مثل سنگی در دست کودکی بی پروا که به سوی دریا رها می شود ، کودک نمی داند سرانجام کجا سنگش در اعماق دریا آرام می گیرد و من نیز هم .

اکنون تازه جان گرفتم فقط با یک بوسه و این شروع تولدی دیگر است !!!

بوسه

می بوسمت
               اما نه اکنون
                               شاید وقتی دیگر

با احساس دگرگون یافته ای همچون سنگ های آذرین


می بوسمت
                اما نه اینجا
                              شاید مکانی دیگر

با تنی کرخت شده زیر آبشاری سرد

می بوسمت
                اما نه جسمت را
                                      بلکه احساست را

بوسه خواهم زد بر احساست
                             بس گرم و شیرین
                                                     که تا عمق قلبت رسوخ کند

و در آنجا بماند تا ابد
    تا برای همه تنهایی هایم
                         برای تمام بی تو بودن هایم
                                             خودش را سرزنش کند !!!

می بوسمت از دور
                         ولی به نزدیکی یک قطره ی اشک
                                                                     گرم و روان

دریغا نمی دانم سرانگشتان احساست تیزی گرم بوسه هایم را لمس خواهد کرد !!!
یا اینکه با سیلی محکمی تمام تصویرسازی هایم را ویران خواهد ساخت !!!