تنهایی ماندگار !!!
« در دل من چیزی است
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
دورها آوایی است
که مرا می خواند . »
چه کسی بود که مرا خواند به صبر و امید؟
مگر نمی دانست که در دریای متلاطم روی تکه چوبی بالا و پایین می روم ؟
مگر نفهمیده بود که در انتظاری کور به سر می برم ؟
مگر برایش آشکار نشده بود که از ارتفاع بی نهایت بدون چتر نجات در حال سقوط آزاد هستم ؟
مگر از من نشنیده بود که جام صبرم لبریز شده است و آنرا به امیدی لاجرعه سرکشیدم ؟
چرا می دانست ، فهمیده بود ، برایش آشکار شده بود و از من شنیده بود ...
ولی باز بدون محابا مرا می خواند .
چون به نور رسیده بود .
اصلا خود واژه نور بود .
به صبح رسیده بود .
او خود صبح شده بود .
پس باید از صبر و امید می گفت و همه رابه آن می خواند .
باید دست کوبان و پای کوبان همه را به رقص وا می داشت .
باید همه را به شوق می آورد .
باید همه را سبز می کرد .
و توانست .
و همه سبز شدند .
نور شدند .
صبح شدند .
چون همه با هم شدند .
و من تنها ماندگار شدم !!!