نوشته های دور 8

تنهایی ماندگار !!!


« در دل من چیزی است

   مثل یک بیشه ی نور

        مثل خواب دم صبح

     دورها آوایی است

     که مرا می خواند . »

چه کسی بود که مرا خواند به صبر و امید؟


مگر نمی دانست که در دریای متلاطم روی تکه چوبی بالا و پایین می روم ؟

مگر نفهمیده بود که در انتظاری کور به سر می برم ؟

مگر برایش آشکار نشده بود که از ارتفاع بی نهایت بدون چتر نجات در حال سقوط آزاد هستم ؟

مگر از من نشنیده بود که جام صبرم لبریز شده است و آنرا به امیدی لاجرعه سرکشیدم ؟


چرا می دانست ، فهمیده بود ، برایش آشکار شده بود و از من شنیده بود ...

ولی باز بدون محابا مرا می خواند .


چون به نور رسیده بود .

اصلا خود واژه نور بود .

به صبح رسیده بود .

او خود صبح شده بود .


پس باید از صبر و امید می گفت و همه رابه آن می خواند .

باید دست کوبان و پای کوبان همه را به رقص وا می داشت .

باید همه را به شوق می آورد .

باید همه را سبز می کرد .


و توانست .

و همه سبز شدند .

نور شدند .

صبح شدند .

چون همه با هم شدند .

و من تنها ماندگار شدم !!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد