نوشته های دور 8

تنهایی ماندگار !!!


« در دل من چیزی است

   مثل یک بیشه ی نور

        مثل خواب دم صبح

     دورها آوایی است

     که مرا می خواند . »

چه کسی بود که مرا خواند به صبر و امید؟


مگر نمی دانست که در دریای متلاطم روی تکه چوبی بالا و پایین می روم ؟

مگر نفهمیده بود که در انتظاری کور به سر می برم ؟

مگر برایش آشکار نشده بود که از ارتفاع بی نهایت بدون چتر نجات در حال سقوط آزاد هستم ؟

مگر از من نشنیده بود که جام صبرم لبریز شده است و آنرا به امیدی لاجرعه سرکشیدم ؟


چرا می دانست ، فهمیده بود ، برایش آشکار شده بود و از من شنیده بود ...

ولی باز بدون محابا مرا می خواند .


چون به نور رسیده بود .

اصلا خود واژه نور بود .

به صبح رسیده بود .

او خود صبح شده بود .


پس باید از صبر و امید می گفت و همه رابه آن می خواند .

باید دست کوبان و پای کوبان همه را به رقص وا می داشت .

باید همه را به شوق می آورد .

باید همه را سبز می کرد .


و توانست .

و همه سبز شدند .

نور شدند .

صبح شدند .

چون همه با هم شدند .

و من تنها ماندگار شدم !!!

بوسه ی آخر

بوسه ی آخر


چه زود با دلم آشنا شدی 

و چه بی صدا روی قلبم پا گذاشتی

رفتی ، رفتنت برایم گران تمام شد

می سپارمت به خدا با بوسه ی آخرینم


بوسه ی آخر اما طعمی دیگر داشت

زهرش تمام جانم را مسموم کرده است

ولی برای تو طعم آزادی داشت


بوسه ی آخر برای من آخر دنیا بود

برای تو اما شروع تازه ی یک زندگی بود


بوسه ی آخر برای من اتمام احساس تازه متولد شده ام پس از سال ها بود

برای تو خندیدن به سادگی دلهره هایم بود


می بوسمت برای آخرین بار ولی نه برای اینکه تنت را زهرآگین کنم

می بوسمت برای بار آخر تا زهرآگینی تنت را بزدایم


می بوسمت برای آخرین بار نه برای اینکه برایت انتهای دنیا رو به ارمغان بیاورم

می بوسمت برای بار آخر تا آسودگی و آزادی را برایت بر جا بگذارم


آخرین بوسه ام را در قلبت خواهم کاشت

تا با آن احساس زیبایی عاشق شدن رو به دیگران هدیه بدهی

شاید روزی به یادت بیاورد که احساس عاشق شدنت از آن من بود برای اینکه دیگران را با آن سیراب کنی


و من خوش حال خواهم شد که به همه این احساس را هدیه بدهم

این بهترین یادگاری خواهد بود که از تو برایم بر جای خواهد ماند


هدیه عشقم به همه با بوسه ی آخرینم که در قلبت کاشته ام!!!

برادر

برادر


دلم برای برادری تنگ است که وقتی هفت ساله بودم از مدرسه که برگشتم توی یک روز سرد زمستون مادرم توی بغلم گذاشتش و گفت : این هم داداش کوچولوت مواظبش باش .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی تب می کرد من می مردم تا صبح مثل مامان و بابا بالای سرش بیدار می موندم .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی مدرسه می رفت کتابهاشو براش جلد می کردم ، خط کشی های دفترش رو براش می کشیدم براش املا می گفتم .

دلم برای برادری تنگ است که همیشه شکلات هامون رو با هم نصف می کردیم .

دلم برای برادری تنگ است که اتاقمون رو فقط با یک پرده ی گل گلی نصف کرده بودیم نه با دیوارهای ضخیم .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی کنکور داشت تا صبح منم مثل اون نخوابیدم و براش دعا کردم .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی عاشق می شد اولین کسی بودم که می فهمیدم و سر به سرش می گذاشتم .

دلم برای برادری تنگ است که وقتی ازدواج کردم از غصه دو روز بعدش مریض شد فکر می کرد خواهرش برای همیشه رفته !!!

دلم برای برادری تنگ است که وقتی میگرن لعنتی امانم رو می برید غصش می شد و می گفت : باز پسر بزرگت اذیتت کرده !!!

دلم برای برادری تنگ است که وقتی سر می زدم خونه ی مامان و بابام ، سرش رو روی پاهام می گذاشت و دائم دستهای سرد مرطوبش توی دستام بود .

ولی حالا مواظب کدوم کوچولویی باشم !

کتاب کی رو جلد کنم !

موقع ناراحتی با کی درد و دل کنم !

با کی از زندگیم بگم !

با کی از غصه هام بگم !

دست کی رو توی دستام بزارم !

برادرم دوریت داره روحم رو می خوره ، داره ذره ذره آبم می کنم . این روزها حوصله ی هیچ کاری رو ندارم .

برادرم هر جا هستی فقط یک کار برای خواهرت انجام بده  سالم و خوش حال و پیروز باش .



نوشته های دور 7

داستان زن و مرد


دیشب کتاب های مردم شناسی را ورق می زدم . تاریخ باستان و آداب و رسوم را ؛ چه چیزهای عجیبی در آن بود .


از زن سالاری شروع شد . آن گاه که زن جادوگر قبیله بود و وظیفه ورد خواندن و قربانی کردن برای توتم و نذورات با او بود . آن گاه که کشاورزی را کشف کرد و مرد به دنبال شکار خویش بود و به این طرف و آن طرف سرک می کشید .

آن هنگام که زن مادر آفرینش بود .

مادر مرد

مادر مکانی ، مادر تباری و مادرسری رایج بود .


کم کم فرزندان زیادتر شدند . وظایف زن زیاد شد . باید کسی می بود که به او کمک کند . پای مرد به میان آمد . اما کدام مرد !!!

کسی که بیش از همه به او نزدیک بود . در آن زمان نه همسرش که حتی اجازه ی زندگی زیر یک سقف را با هم نداشتند . بلکه برادرش ، پاره ی تنش ، جزئی از وجودش . او خوب بود .

پس شد دائی مکانی ، دائی تباری و دائی سری .


بعد پدر شد همه کاره ، زن رفت در پستوی خانه ، کم کم پست شمرده شد !!!

زن باید بچه می آورد و بس .

لچک سرت کن !!! رواج یافت اما برای مردی که رجز می خواند !!!


سپس به زنان روبنده زدند و گفتند که اسلام است ولی نگفتند که چشم چرانی حرام است !!!

بیچاره اسلام که پیاده شد و عده ای سوار شدند و اسلام چه دینی است ؟!

به قول شریعتی زنان در آن جایگاهی خاص دارند . در طواف نساء ، آنجا که همه دور یک مرکز می گردند و نیروی گریز از مرکزی در کار نیست . در سعی صفا و مروه ، به یاد سعی مادر برای فرزند و...


باز جنگ برتری زن و مرد !!!

مثل دو پیکان دو نیروی مساوی رو به روی هم

راستی برآیندشان چند است ؟

صفر

زن و مرد

مثل شب و روز

مثل صاف و کدر

مثل خار و گل

مثل هر دو چیز متضاد و متفاوت دیگر


ولی هر چه هستند همان چیزی هستند که هستند

در نهایت آن .

نوشته های دور 6

باورم کن !!!


تن من آرام بگیر تا روحم آرام بگیرد

دل من آرام بگیر تا جانم آرام بگیرد


ای آرام من آرام باش تا آرامشت را دریابم

ای سرو بلند من ، بلندیت را حفظ کن تا بلندای قامتت چشمانم را نوازش کند


ای آب روان زلال باش تا عمق آن سوها را ببینم

پاییز من برگهایت را زرد کن تا جوان بمانی


چشمانت را از من بر نگردان ، می خواهم راهم را پیدا کنم و آن وقت در راهت گم شوم


من به رنگ احتیاج دارم تا با آنها زندگیم را رنگین کمان کنم

تو می دانی رنگین کمان چند رنگ دارد؟

اگر می دانستی رنگهایش را برایم به ارمغان می آوردی و آنها را گمراه نمی کردی !


من به هوا احتیاج دارم تا با آن در آب حباب های رنگی بسازم

تو می دانی هوا چیست ؟

آخ اگر می دانستی هوا را درسینه ات حبس نمی کردی !


من گل بنفشه را دوست دارم تا با لمس مخملی اش مخملی شوم


من جریان آب را زیر دستانم دوست دارم تا آبی شوم


من مهتاب را دوست دارم تا با نورش پرواز کنم


چه کسی خواهد توانست که بفهمد من چه می گویم ؟ جز تو !!!


تو که گم شده ای ، تو که قایم شده ای ، تو که مرا در انتظار گذاشته ای !!


می دانم که می دانی !

می خواهی مرا رها کنی تا رها شوم !


رها شدم ، آزاد شدم ، تو بیا و ببین که چگونه خود را رها کردم ، از آن دورها ، از آن سوها ، از آن لحظه های سهمگین ، از همه رها شدم !


بیا و رها شدنم را باور کن

باورم کن تا باورت کنم

تاباورم شود که هستی و می توانی که باشی ...