به همین سادگی !!!

به همین سادگی !!!


ساده در قلبم زندگی می کنم 

رنگی در ذهنت قضاوتم نکن !!!


ساده با نگاه احساسم دورها را می کاوم 

رنگی با زبان تحجرت دورم نزن !!!


ساده در امید آینده شناورم 

رنگی در باورهایت اسیرم نکن !!!


ساده در دنیایم تنهاییم را می سازم 

رنگی در دنیایت زندانیم نکن !!!


تابلو نقاشی ات نیستم نقشم نزن

هستیم این است ، به همین سادگی !!!

خواب آرام !!!!

خواب آرام !!!!


تازگیها یاد گرفته ام که در خواب آشفتگی هایم را جا بگذارم

بغضم را فرو ببرم

اشکهایم را با چشم بندی مهار کنم

صبح زود با سحر بیدار شوم

خنکای هوا را در آغوش کشم

و

یادم برود که دیروز چقدر هوای احساسم  تب دار بوده است !!!

مثل من مثل تو !!!

مثل من مثل تو !!!


دلم یک دوست می خواهد از جنس انسان
فارغ از مرد بودن ها و زن بودن ها
درست مثل من مثل تو
دلم یک همراز می خواهد از جنس انسان
فارغ از مرزهای دست و پاگیر بسته شده به دورمان با عنصر جنسیت
درست مثل من مثل تو
دلم یک همنفس می خواهد از جنس انسان
فارغ از بند های نامرئی بسته شده به گردنمان با ترکیب نامحرمیت
درست مثل من مثل تو
دلم یک همسفر می خواهد از جنس انسان
فارغ از راههای ناهموارشده با اعتقادات ارتجاعی
درست مثل من مثل تو

جوییدن !!!

جوییدن !!!


نگاهم در نگاهی نگران

می رود تا آن سوتر ها

تا مرز بی نشانی های آشکار


چشمانم در چشمانی بی تاب

می دود تا فراتر از بی کران ها

تا سرچشمه آبشارهای مستور


قلبم در تپش قلبی نا آرام

فریاد می زند تا پس سکوتی بی مهابا

تا محدوده ی بیمرزی خارج از محدوده


روحم در تصویر روحی آشفته

سرکشی می کند تا آن سوی آرامش

تا انتهای جنگل های فرورفته در سایه روشن ناپایدار


ذهنم در هجوم ذهنی مسکوت

کشیده می شود تا حریم ریشه های آسودگی

تا سر منشاء اقیانوس های سرپوشیده


شاید

بیابد مرزهای ناتوانی های ناخواسته

سرچشمه آبشارهای عشقی گم شده

محدوده سکوتی خارج از محدوده

انتهای سقوطی بی انتها در اوج آرامش

سر منشاء آسودگی هایی بس خاموش


و سرانجام

بیابد خودش را

خودت را !!!


زندگی ...

زندگی ...


و زندگی مرگ احساس من است

در پیچ و تاب رودی خروشان که نامش گذر زمان است   

 

گاه در زمان غوطه ور می شوم  

فراتر از زمان می دوم شاید زودتر به انتهای بی انتها برسم ...

 

گاه در گرداب زندگی ، احساسم فراتر از نباید میرود  

و من بی تابانه به انتظار می نشینم شاید نبایدی باید بار دهد ...  

 

اما افسوس چه بی ثمر است انتظار کور من  

و اینک با ناتوانی تمام دست سرنوشت را بوسه می زنم  

با تمام وجود فریاد میزنم  

تسلیمم روزگار 

هر چه باداباد...