حسی در بن بست ...

حسی در بن بست ...


آسوده بخواب جانا که من بی خوابم هر شب

آسوده بخند جانا که من بی تابم هر روز 

اگر انتهای رسیدن بن بست  است

که من به همان ابتدای کوچه سلام قانعم امروز

دیداری اگر نیست مرا چه باک 

که به همان پیام صبحگاهی قانعم امروز 

تو را چه می شود را نمی دانم 

خود را می دانم که در التهاب گرداب سرگردانی گرفتارم هر روز...

واهمه ...

واهمه ...


جایی بین نگاهی شفاف

بین احساسی ناب

بین تجربه ای شیرین

بین کشفی هیجان انگیز

بین ماندگاری و نابودی

بین قرار و نا آرامی 

بین بودن و نبودن 

بین دل بستن و دل شکستن

بین آرامش و رهایی 

بین همه واهمه های تکراری

جا مانده ام 

یا

برجا نگه داشته شده ام  ...



من و خودم !!!

من و خودم !!!

من و خودم با همیم اما بی همیم !!!

من سرشار از قصه های روزمرگی
خودم سرزنده از تولدی دوباره !!!

من مونده لا به لای دفتر روزگار
خودم فرار کرده از غصه های خنده دار !!!

من  بین کمیت ها دست و پا میزنه
خودم  بین کیفیت ها  راه سازی میکنه !!!

من غرق در دریای گرفتاری
خودم مسافر اقیانوس آرامش  !!!

من در من گیر افتاده
خودم با خودم رها شده !!!

و سرانجام
 من و خودم یادگرفتیم با هم باشیم اما بی هم بمانیم ...

کسی می آید !!!

کسی می آید !!!



در درون پنجره ی نگاهم کسی خواهد آمد

و مرا خواهد برد از تمامی بی حسی هایم


در درون باغچه ی قلبم کسی خواهد رویید 

و همانند گل رازقی در درونم رشد خواهد کرد

و با عطر وجودش تمام تنم را خواهد شست


می دانم که خواهد آمد 

شاید در پس پرده های مه خانه دارد

کسی نمی داند به چه سان خواهد آمد 

لیک مرا در رؤیا فرو خواهد برد 

من ، خود ، او را در رؤیا دیده ام 

خواب زده نیستم ، هرگز

لیک خواب او آرامش مرا برده است !!!!

می ترسم !!!

می ترسم !!!



می ترسم تو در کنارم باشی 

و من !!!

در رؤیای بودنت پرپر بزنم ...


می ترسم تو با من باشی 

و من !!!

در رؤیای دستات پرپر بزنم ...


می ترسم تو در وجودم باشی 

و من !!!

در رؤیای داشتنت پرپر بزنم ...


می ترسم تو همه احساست برای من باشه

و من !!!

در رؤیای عشقت پرپر بزنم ...