نیست ...

نیست ...



در شبی آغشته به کبودی تن دلخستگان 

نشسته ام در انتظاری بی امان 

تا گره زنم تار و پود تاریکی را

و پهن کنم فرشی از جنس نور 

به زیر گام های خورشید در سپیده دمان 

بدین سان می شویم کبودی های تنشان را با آبشاری نورانی

تا پیوند زنم رنگ مهتاب را به روحشان

در آینده ای نه چندان دور


و در آن هنگامه ی شور انگیز

به دست باد می سپارم هر آنچه بوده و نیست 

تا نیست شود هر آنچه باید باشد و نیست !!!

به موج دریا می سپارم هر تخته پاره ای که بوده و نیست 

تا نیست شود هر زورقی که باید باشد و نیست !!!

به روح جنگل می سپارم هر برگ زردی که بوده و نیست 

تا نیست شود هر جوانه ای که باید باشد و نیست !!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد