کودکیم ...

کودکیم ...


یاد دارم کودکیم را

که همه موجودات را پر می دادیم در بازی کلاغ پر

شاید اگر آن زمان بیشتر پر می گرفت نداشته هایمان

اکنون این قدر در حسرت داشته هایمان پرپر نمی زدیم


یاد دارم کودکیم را

که سنگ می زدیم به سنگ چیده شده روی هم در بازی هفت سنگ

شاید اگر آن زمان سنگ می زدیم بر ذهن سنگ بسته مان

اکنون این قدر در هوای گلخانه ای روحمان پژمرده نمی شدیم


یاد دارم کودکیم را

که بالا می رفتیم از پله های نردبان کاغذی در بازی مار و پله

شاید اگر آن زمان از مارها به جای هراس درس زندگی می گرفتیم

اکنون این قدر در رنگهای خوش خط و خال بودنمان در جا نمی زدیم


یاد دارم کودکیم را

که اسم می ساختیم برای ابتدای حروف در بازی اسم فامیل

شاید اگر آن زمان برای انتهاها هم تصمیم می گرفتیم

اکنون در باتلاق دانش از سر سرخوشیمان دست و پا نمی زدیم

 

یاد دارم کودکیم را

که صندلی از زیر پای هم می ربودیم برای پیروزی در بازی صندلی ها

شاید اگر آن زمان برای با هم بودن روی صندلی نیز نقشه می کشیدیم

اکنون در منجلاب بی حسی عشق هامان غرق نمی شدیم


یاد دارم کودکیم را

که ...

نظرات 1 + ارسال نظر
عباس سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ب.ظ http://abas.blogsky.com

یادش بخیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد