آرام آرام ، آرام گرفت ...

آرام آرام ، آرام گرفت ...


شبی از شب های بلند لطیف بهاری پسری کوچک با تبی سنگین و گوش دردی سنگین تر در آغوش مادرش که او هم تب داشت به سر می برد .

پسر اشک می ریخت و مادر هم با بغضی در گلو جوابگوی دعاهای نیمه شب کودکش بود و با آمین آمین او را دنبال می کرد .

پسر زمزمه می کرد:

مادر به خدا بگو همه ی بیماران را که مخصوصا مثل من گوش درد دارند شفا دهد 

مادر به خدا بگو همه ی بیماران بیمارستان ها را که درد دارند شفا دهد 

مادر با آمین آرامی پاسخ می داد حتما عزیزکم خداوند صدای تو را بهتر می شنود

پسر دوباره زمزمه کنان می گفت مادر سرم روی دست توست دستت خسته نشه ، درد نگیره

و مادر با اشکی نرسیده به چکیدن آهسته جواب می داد نه تمام زندگیم دست من برای تو هرگز خسته نخواهد شد

مادر می توانی اندکی دیگر دارو به من بخورانی تا آرام شوم

نه امید زندگیم دارو شفا بخش است ولی بیش از حدش برای بدن سم است

پسرک با قطراتی اشکی جاری بر گونه های مخملی اش چشم در چشم مادر باز گفت مادر پس کاری کن آرام شوم

مادر برایش در دل نیمه شب شیر گرم کرد و به کودکش خوراند پسرک خورد و آرام آرام ، آرام گرفت و خوابید

مادر هم آرام گرفت و با شنیدن صدای خرخر پدر پسرش در اتاقی دیگر لبخندی تلخ تر از اشک های روان پسرش بر لب آورد و او هم به خواب رفت ...


نظرات 1 + ارسال نظر
محمدی سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ب.ظ

با اینکه برام تعریف کرده بودی ولی خوندن نوشته ات لطف دیگه ای داره خیلی قشنگ بود کاش منم قلم تو رو داشتم
ایشالا که این مادر و پسر نازنین زود زود ارام ارام بشن که یکی دلش واسشون تنگ شده

عزیزم لطف داری . تو هم قلم داری فقط باید بنویسی . منم دلم براتون تنگ تنگ شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد