تو و خویش ، خودمان !!!
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که نادیده ها را از پس واقعیت ها ببیند .
برای تو و خویش گوش هایی آرزو می کنم که فریاد های بی صدا را بشنود .
برای تو و خویش دستانی آرزو می کنم که همه چیز را با لمس سرانگشتانش درک کند .
و سرانجام برای تو و خویش احساسی آرزو می کنم که در همه ی گامهایمان همراهی مان کند .
و قلبی که در آن کینه راه نداشته باشد و توان بخشش آن از حد خاکیان بالاتر رود .
آه از تو و خویش!
آه از جدایی !
آه از فراق !
پس برای خودمان ذهنی آرزو می کنم خالی از تمام گسستنی ها و عاری از همه ی پیش قضاوت ها و بدون هر گونه برداشت های پیرزنانه ی مرتجع .
با تمام عشق و خلوص یکی شدن ذهن ها و روح هایمان را آرزو می کنم .
که بتوانیم برای همیشه شور زندگی را در خود زنده نگه داریم ...
خانه ی ماه !!!
صبح است و هنوز ماه در آسمان است
اما نیمه اش پنهان است
نیمه اش کجاست ؟
زیر ابرهای آسمان !!!
ولی آسمان ابری نیست
صاف است و آبی
و نیمه ی ماهی در آن
ماهی که سرگردان است
ماهی که از خانه اش دور است
ماهی که راه گم کرده است
منتظر است تا کسی پیدا شود
و بگوید که در آن سوی کوه ها
پشت ابرهای ناپیدا
خانه ای است به اندازه ی ماه ...
دیر گاهی بود که صفحات کاغذ از دستم راحت بودند . قلمم استراحت می کرد . و من نیز در این وادی خاموشان برای احساسی که داشتم زجه و مویه می کردم . ولی ...
دو روز پیش دوستی تلنگلی به پلاستیکی که به جای شیشه روی احساسم کشیده بودم زد .
سرکی کشیدم به وبلاگش و روشن شد هر آنچه می پنداشتم خاموش شده است . به یادم انداخت که در ده سال گذشته چگونه احساسم رو به خانه فراموشان سپرده ام . واقعا احساس پیرزنی رها شده توسط فرزند ناخلفش در این خانه را داشتم ...
و اما اینک باز رها شدم مثل سنگی در دست کودکی بی پروا که به سوی دریا رها می شود ، کودک نمی داند سرانجام کجا سنگش در اعماق دریا آرام می گیرد و من نیز هم .
اکنون تازه جان گرفتم فقط با یک بوسه و این شروع تولدی دیگر است !!!