امید !!!
به زودی
می روم تا نبودن هایم
با بودن هایم جشن می گیرم
می نوشم همه دور بودن هایم را
نزدیکترین هایم را سلامت باش می گویم
دور می ریزم نداشته هایم را
داشته هایم را قاب می گیریم
وصله می زنم دلشکستگی هایم را
با خوشیهایم لباس نو می دوزم
شاید همین روزها همین ساعت ها همین دقیقه ها و ثانیه ها
به زودی باشد
در انتظار کور کور من
به زودی
به زودی
کودکیم ...
یاد دارم کودکیم را
که همه موجودات را پر می دادیم در بازی کلاغ پر
شاید اگر آن زمان بیشتر پر می گرفت نداشته هایمان
اکنون این قدر در حسرت داشته هایمان پرپر نمی زدیم
یاد دارم کودکیم را
که سنگ می زدیم به سنگ چیده شده روی هم در بازی هفت سنگ
شاید اگر آن زمان سنگ می زدیم بر ذهن سنگ بسته مان
اکنون این قدر در هوای گلخانه ای روحمان پژمرده نمی شدیم
یاد دارم کودکیم را
که بالا می رفتیم از پله های نردبان کاغذی در بازی مار و پله
شاید اگر آن زمان از مارها به جای هراس درس زندگی می گرفتیم
اکنون این قدر در رنگهای خوش خط و خال بودنمان در جا نمی زدیم
یاد دارم کودکیم را
که اسم می ساختیم برای ابتدای حروف در بازی اسم فامیل
شاید اگر آن زمان برای انتهاها هم تصمیم می گرفتیم
اکنون در باتلاق دانش از سر سرخوشیمان دست و پا نمی زدیم
یاد دارم کودکیم را
که صندلی از زیر پای هم می ربودیم برای پیروزی در بازی صندلی ها
شاید اگر آن زمان برای با هم بودن روی صندلی نیز نقشه می کشیدیم
اکنون در منجلاب بی حسی عشق هامان غرق نمی شدیم
یاد دارم کودکیم را
که ...
تو می توانی !!!
من زنم
زن آزاده سرزمینم
ایران
تو ای مردی که از جنسم نیستی
از نژاد آریایی هم نیستی
تو می توانی جسمم را به بند بکشی
با روح آزادم که به پرواز درآوردمش چه می کنی ؟!
تو می توانی برایم قانون بنویسی
با سکوت هایی که قانونت را می شکنم چه می کنی ؟!
تو می توانی مرا زندانی تاریکی های روحت کنی
با روشنایی های دور از دست رس تو در ذهنم چه می کنی ؟!
من زنم
زن آزاده سرزمینم
ایران
تو ای مردی که از جنسم نیستی
از نژاد آریایی هم نیستی
تو می توانی مرا مسئول تمام پلیدی هایت بدانی
با جسم و فکر پلید خودت چه می کنی ؟!
تو می توانی مرا مسئول تمام بدبختی هایت بدانی
با ندانم به کاری های خودت چه می کنی ؟!
تو می توانی مرا برای زلزله و سیل و هر آنچه طبیعی است سرزنش کنی
با ویرانی هایی که خودت ساختی چه می کنی ؟!
من زنم
زن آزاده سرزمینم
ایران
تو ای مردی که از جنسم نیستی
از نژاد آریایی هم نیستی
تو می توانی ...
زندگی من ...
اهل کوچه باغهای گذر زمانم
شناسنامه ام را همین نزدیکی گم کرده ام
همان جایی که برایم صادر کرده بودند
کنار قانون زن بودن و برچسب ضعیفه داشتن
حال و روزم بد نیست
گریه ام پنهانیست
در عوض لبخندم گوش فلک را پر کرده است
کودکیم جا مانده در دل سکوتهای مکرر
روحیه ام خوب است
نفسی در رفت و آمد همین هم از سرم زیاد است
زندگیم عالی است شکر خدا
صدایم خاموش در پس بغضهای فرو خورده
غم و غصه ای ندارم که بخورم
چون سیر شده ام از همه سرکوبهای پی در پی
زبانم ایرانی است با الفبای سکوت
دست نویسم بد نیست با رموز الفبای خاموشی خوب آشناست
گردش هایم طولانی است
هر روز تا ته نبودن می روم
سرگرمی هایم بسیار جذاب است
هفتگی برای درد هایم قصه می بافم
گاهی نیز خودم را بر می دارم
با هم تا کوه بی قانونی می رویم
در نمازم جای شما خالیست
برنامه میچینم برای روزمرگی ام
خدا قبول کند گرچه اول وقت نیست
روزه ام هر ماه است
بودنم را روزه می گیرم
جشن هایم سرخوشانه است
می رقصم در برابر سازهای زندگی
دوستانی دارم همه سایه دار
سایه هاشان اگر نبود آفتاب دلمردگی بی طاقتم می کرد
می دانم عشق را تجربه خواهم کرد
در پس ویرانی های دست ساز
خط پایان را نمی دانم کجاست
هر کجا هست به سلامت به دست خدا می سپارمش
صدای بی صدا !!!
مرا ببر از اینجا
یا بگذار بی صدا بروم
خسته ام از همه اطراف
خسته ام از خاکستری اتاق
اسیرم بی زنجیر در این زندان
مرا ببر از اینجا
یا بگذار بی صدا بروم
کلافه ام از این حس بی حسی
کلافه ام از این همه قانون
بی حوصله ام از همه بازی های روزگار
غمگینم از این بی ارزشیه جنجال های افراد
مرا ببر از اینجا
یا بگذار بی صدا بروم ...