نماز عشق
صبح وضو ساختم
آب بر صورت ریختم
دستهایم را شستم
دست آخر هم مسح کشیدم
وضویم حال دیگری داشت
آبش خون جگر بود
و بر بالای بالا بود
آنجا ایستاده بودم
تا بعدها نماز عشق بخوانم
نماز عشق اما نماز دل است
نیتش صفا
حمدش وفا
سوره اش عطا
رکوعش خشوع
سجودش تمنای عشق
قیامش قیامت
تشهدش هستی
سلامش سلامتی ...
دل وارونه !!!
دلا ناله کم کن که نالیدن حرام است .
دلا آه مکش که آه خاموش است .
دلا آتش مزن بر جان بی جانم
که جان سال هاست خاکستر است .
دلا زجه مکن که گوش ها برای شنیدنش کر است .
دلا آشوب مکن که آشوبگری جرم است .
صبر کن بدانم پس تکلیف من دل چیست ؟!
نه ناله ، نه آه ، نه آتش ، نه زجه و نه آشوب ؟!
پس بگو کار دل در این روزگار چیست ؟
آرام گرفتن
در به روی عشق بستن
دوری برگزیدن
تظاهر کردن
دم بر نزدن
دلا کار فلک وارونه است
پس کار تو هم وارونه شده است !!!
تنهایی ماندگار !!!
« در دل من چیزی است
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
دورها آوایی است
که مرا می خواند . »
چه کسی بود که مرا خواند به صبر و امید؟
مگر نمی دانست که در دریای متلاطم روی تکه چوبی بالا و پایین می روم ؟
مگر نفهمیده بود که در انتظاری کور به سر می برم ؟
مگر برایش آشکار نشده بود که از ارتفاع بی نهایت بدون چتر نجات در حال سقوط آزاد هستم ؟
مگر از من نشنیده بود که جام صبرم لبریز شده است و آنرا به امیدی لاجرعه سرکشیدم ؟
چرا می دانست ، فهمیده بود ، برایش آشکار شده بود و از من شنیده بود ...
ولی باز بدون محابا مرا می خواند .
چون به نور رسیده بود .
اصلا خود واژه نور بود .
به صبح رسیده بود .
او خود صبح شده بود .
پس باید از صبر و امید می گفت و همه رابه آن می خواند .
باید دست کوبان و پای کوبان همه را به رقص وا می داشت .
باید همه را به شوق می آورد .
باید همه را سبز می کرد .
و توانست .
و همه سبز شدند .
نور شدند .
صبح شدند .
چون همه با هم شدند .
و من تنها ماندگار شدم !!!
بوسه ی آخر
چه زود با دلم آشنا شدی
و چه بی صدا روی قلبم پا گذاشتی
رفتی ، رفتنت برایم گران تمام شد
می سپارمت به خدا با بوسه ی آخرینم
بوسه ی آخر اما طعمی دیگر داشت
زهرش تمام جانم را مسموم کرده است
ولی برای تو طعم آزادی داشت
بوسه ی آخر برای من آخر دنیا بود
برای تو اما شروع تازه ی یک زندگی بود
بوسه ی آخر برای من اتمام احساس تازه متولد شده ام پس از سال ها بود
برای تو خندیدن به سادگی دلهره هایم بود
می بوسمت برای آخرین بار ولی نه برای اینکه تنت را زهرآگین کنم
می بوسمت برای بار آخر تا زهرآگینی تنت را بزدایم
می بوسمت برای آخرین بار نه برای اینکه برایت انتهای دنیا رو به ارمغان بیاورم
می بوسمت برای بار آخر تا آسودگی و آزادی را برایت بر جا بگذارم
آخرین بوسه ام را در قلبت خواهم کاشت
تا با آن احساس زیبایی عاشق شدن رو به دیگران هدیه بدهی
شاید روزی به یادت بیاورد که احساس عاشق شدنت از آن من بود برای اینکه دیگران را با آن سیراب کنی
و من خوش حال خواهم شد که به همه این احساس را هدیه بدهم
این بهترین یادگاری خواهد بود که از تو برایم بر جای خواهد ماند
هدیه عشقم به همه با بوسه ی آخرینم که در قلبت کاشته ام!!!
برادر
دلم برای برادری تنگ است که وقتی هفت ساله بودم از مدرسه که برگشتم توی یک روز سرد زمستون مادرم توی بغلم گذاشتش و گفت : این هم داداش کوچولوت مواظبش باش .
دلم برای برادری تنگ است که وقتی تب می کرد من می مردم تا صبح مثل مامان و بابا بالای سرش بیدار می موندم .
دلم برای برادری تنگ است که وقتی مدرسه می رفت کتابهاشو براش جلد می کردم ، خط کشی های دفترش رو براش می کشیدم براش املا می گفتم .
دلم برای برادری تنگ است که همیشه شکلات هامون رو با هم نصف می کردیم .
دلم برای برادری تنگ است که اتاقمون رو فقط با یک پرده ی گل گلی نصف کرده بودیم نه با دیوارهای ضخیم .
دلم برای برادری تنگ است که وقتی کنکور داشت تا صبح منم مثل اون نخوابیدم و براش دعا کردم .
دلم برای برادری تنگ است که وقتی عاشق می شد اولین کسی بودم که می فهمیدم و سر به سرش می گذاشتم .
دلم برای برادری تنگ است که وقتی ازدواج کردم از غصه دو روز بعدش مریض شد فکر می کرد خواهرش برای همیشه رفته !!!
دلم برای برادری تنگ است که وقتی میگرن لعنتی امانم رو می برید غصش می شد و می گفت : باز پسر بزرگت اذیتت کرده !!!
دلم برای برادری تنگ است که وقتی سر می زدم خونه ی مامان و بابام ، سرش رو روی پاهام می گذاشت و دائم دستهای سرد مرطوبش توی دستام بود .
ولی حالا مواظب کدوم کوچولویی باشم !
کتاب کی رو جلد کنم !
موقع ناراحتی با کی درد و دل کنم !
با کی از زندگیم بگم !
با کی از غصه هام بگم !
دست کی رو توی دستام بزارم !
برادرم دوریت داره روحم رو می خوره ، داره ذره ذره آبم می کنم . این روزها حوصله ی هیچ کاری رو ندارم .
برادرم هر جا هستی فقط یک کار برای خواهرت انجام بده سالم و خوش حال و پیروز باش .